جریانی از بودن

تا حالا انقددددر دلت تنگ شده که نفهمیش و وقتی از خودت میپرسی این حس برای کیه؟ دلت یه لیست بلند بالا بهت میده...

از سر مزار حسام میام و احوالاتم خوش نیست

بعد از مدت‌ها ننوشتن با خبر‌های کوچیک کوچیک اینجام

تقریبا یک سال و چند ماه پیش بود که توی رفت و آمد زیاد با خانواده‌ی دامادمون ، داداشش اومد و به صورت خصوصی که خانواده‌هاهم نفهمن از من خواستگاری کرد.من در حد چند روزی باهاش حرف زدم و بعدم بهش گفتم نه و خیلی خیلی پیگیری کرد و من کلا بی اهمیت بودم بهش

این روزا خیلی متفاوت به تموم چیزای دور و برم نگاه میکنم.یه جور که یا برای دفعه‌ی اولیه که تجربه ش میکنم یا دفعه‌ی آخر

+اولین چیزی که عالم و آدم من رو باهاش میشناسن رنگ بنفشه! کل زندگیم بنفشه و این علاقه انقد شدیده که همه این رو میدونند !

+ این روزها به اصطلاح خودم طوری خیلی فِس پیش رفتم! برعکس هفته‌ی پیش که فوق العاده بود.بگذریم ..میدونم درست میشه..

تا حالا برات پیش اومده که از ته دلت از تموم دردایی که کشیدی تشکر کنی؟

خب..